داستانها میتوانند به انتخاب شما در زمینههای مختلف اجتماعی، فانتزی، فنفیکشن باشند.
بخشی از داستان «جوجه را آخر پاییز میشمارند»
ساعت یک بعد از ظهر وارد دانشکده شدم و یکراست رفتم سالن غذاخوری.
ناهارم را گرفتم و سینی غذا را روی میز همیشگیام گذاشتم، کنار علی و ناصر و هرمز و آرمین.
سلام کردم و گفتم: «بچهها یک خواب عجیب دیدم!»
ناصر پرسید: «چه خوابی؟»
گفتم: «خواب دیدم با جان تراولتا کنار همین میز نشستیم و داریم باقالی پلو میخوریم...»
آرمین گفت: «با جان تراولتا؟»
علی با خنده گفت: «شتر در خواب بیند پنبه دانه...»
ناصر و هرمز و آرمین همزمان ادامه دادند: «... گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه!»
یک قاشق از خورشت قیمه برداشتم و ریختم روی برنج و هم زدم و گفتم: «بهتون گفته بودم که قراره بابام یک شرکت چند ملیتی ساخت هواپپما با شرکای چین و هند و استرالیا افتتاح کنه؟»
ناصر گفت: «آره بابا، صد بار اینو گفتی...»
توی حرفش پریدم و گفتم: «قرار آخر همین هفته جشن افتتاحیه را برگزار کنن...» و با تبسمی ادامه دادم: «و میدونی مهمون افتخاری اون جشن کیه؟ جان تراولتا!»
هرمز گفت: «شوخی نکن!»
ناصر گفت: «راس میگی؟»
آرمین پرسید: «ما هم میتونیم بیایم؟»
گفتم: «شما را نمیدونم، اما برای خانم حکمت یک دعوت نامه طلایی دارم» و پاکت صورتی طلاکوبی شدهای را از لای کیفم در آورم و گفتم: «بو کنین!»
ناصر گفت: «چه عطر خوش بویی!»
داد زدم: «فقط بو، دست نزنین که کثیف میشه!» و ادامه دادم: «بعد از ناهار این پاکت را میبرم خدمت خانم حکمت!»
علی و ناصر و هرمز و آرمین یکصدا گفتند: «اوووه، خدمت خانم حکمت!»
خانم حکمت استاد جامعه شناسی سینمای این دانشکده بود، تنها استاد مورد علاقه من!